خلاصۀ کتاب شازده کوچولو
وقتی که شش ساله بودم، یک روز در کتابی به اسم “داستانهای واقعی” که دربارۀ جنگل های کهن بود، تصویر زیبایی دیدم: تصویر یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید. تصویر این جور بود:
در کتاب نوشته بود: “مارهای بوآ شکار خود را بی آنکه بجوند درسته فرو می دهند. بعد دیگر نمی توانند تکان بخورند و مدت شش ماه که هضمِ آن طول میکشد به خواب میروند”.
آن وقت من دربارۀ حوادث جنگل خیلی فکر کردم و بعد با یک مداد رنگی توانستم اولین طرحم را بکشم، آن طرح این جور بود:
شاه کارم را به آدم بزرگها نشان دادم و پرسیدم:
– از این تصویر میترسید؟
آنان گفتند:
– مگر کلاه ترس دارد؟
طرح من که تصویر کلاه نبود. تصویر مار بوآ بود که داشت فیل هضم میکرد. آن وقت من اندرونِ مار بوآ را کشیدم تا آدم بزرگها بتوانند بفهمند. آخر به آنان همیشه باید توضیح داد تا بفهمند. طرح شمارۀ 2 من این جور بود:
آدم بزرگها نصیحتم کردند که از کشیدن مارهای باز و بسته دست بردارم و به جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان دل بدهم. این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گذاشتم.
پس ناچار شدم که دنبال یک شغل دیگر بروم و هواپیمارانی یاد گرفتم. از این راه بود که در زندگی با خیلی آدم های جدّی برخورد کردم. من پیش آدم بزرگ ها زیاد بوده ام و آنان را از نزدیک دیده ام. ولی نظرم دربارۀ آنان چندان فرقی نکرده است.
من همین جور تک و تنها و بدون همزبانی که با او بتوانم حقیقتاً حرف بزنم زندگی کردم تا شش سال پیش که هواپیمایم خراب شد و ناچار در صحرای کبیر افریقا به زمین نشستم. چیزی در موتور هواپیما شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود و نه مسافری داشتم خودم را آماده کردم تا دست تنها تعمیر دشواری انجام بدهم. مسئلۀ مرگ و زندگی بود. آب آشامیدنی فقط به اندازۀ یک هفته داشتم، آن هم به زور.
باری، شب اول، در فاصلۀ هزار مایلیِ هر آب و آبادی، روی ماسه ها خوابیدم. پس شگفتی مرا درمی یابید که هنگام طلوع آفتاب با شنیدن صدای نازک عجیبی از خواب پریدم. صدا می گفت:
– بی زحمت یک گوسفند برای من بِکِش!
– چی؟
– یک گوسفند برای من بکش …
چنان از جا جستم که گویی صاعقه بر من فرود آمده باشد. چشم هایم را مالیدم و خوب نگاه کردم. یک آدم کوچولوی عجیب و غریب دیدم که باوقار تماشایم می کرد. این بهترین تصویری است که مدتی بعد توانستم از او بکشم.
با چشم های دریده از حیرت به این صورت خیالی نگاه میکردم. یادتان باشد که من هزار میل از هر آب و آبادی به دور بودم. ولی آن آدم کوچولو به نظر من نه گم گشته می نمود و نه بی تاب از خستگی یا گرسنگی یا تشنگی یا ترس. اصلا ظاهرش به بچه ای نمی برد که در میان بیابان، سرگردان شده باشد.
چون به عمرم نقش گوسفند نکشیده بودم، یکی از همان دو طرح را که از دستم برمی آمد، یعنی تصویر مار بوآی بسته را برایش کشیدم. و سخت تعجب کردم از اینکه آدم کوچولو به من گفت:
– نه! نه! من فیل در شکم بوآ نمی خواهم. مار بوآ خطرناک است و فیل هم خیلی دست و پاگیر است. وطن من خیلی کوچک است. من گوسفند لازم دارم. گوسفند برایم بکش.
پس در عین بی حوصلگی، چون عجله داشتم که زودتر موتور هواپیما را پیاده کنم، این را سرهم کردم:
و گفتم:
– این جعبه است. گوسفندی که تو میخواهی توی آن است.
و با تعجب بسیار دیدم که قیافۀ داور نوجوانم از هم باز شد:
– این درست همان است که من میخواستم! تو می گویی این گوسفند خیلی علف می خواهد؟
– چطور مگر؟
– آخر وطن من خیلی کوچک است.
– حتما برایش کافی است. من یک گوسفند کوچولو به تو داده ام.
چند لحظه به تصویر خیره شد و گفت:
– آن قدرها هم کوچولو نیست، عجب! خوابش برده است…
– و چنین بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم.
مدت بسیار گذشت تا پی بردم که او از کجا آمده است. شازده کوچولو سؤال های بسیار از من می کرد، اما خودش انگار سؤال های مرا هیچ نمی شنید. فقط کلماتی که جسته گریخته از دهانش می پرید کم کم همه چیز را برایم روشن کرد.
شازده کوچولو گفت:
– که تو هم از آسمان آمده ای! اهل کدام سیاره ای؟
همان دم پرتوِ روشن کننده ای در معمّای حضور او به چشمم خورد و بی درنگ پرسیدم:
پس تو از یک سیّارۀ دیگر آمده ای؟
ولی جوابم را نداد. به هواپیما نگاه می کرد و آرام سر تکان می داد:
– پیداست که با این نمیشود از راه خیلی دور آمده باشی…
چنین بود که توانستم این اطلاع بسیار مهم را به دست بیاورم که سیارۀ وطن و اندکی بزرگتر از یک خانه است!
من به دلایل محکم عقیده دارم که شازده کوچولو از سیّاره ای آمده بود که آن را “خرده سیّارۀ ب 612” میگویند. این خرده سیّاره را فقط یک بار در سال 1909 یک منجم ترک با دوربین نجومی دیده است. همان زمان، منجم ترک در “مجمع جهانی اخترشناسان” شرح کشّافی دربارۀ کشف خود داد، ولی چون قبای ترکی به تن داشت کسی سخنش را باور نکرد. آدم بزرگ ها این جورند دیگر.
آدم بزرگ ها عدد و رقم دوست دارند. وقتی که با آنان از دوست تازه یافته ای حرف می زنید هیچ وقت دربارۀ مطالب اساسی چیزی از شما نمی پرسند. هیچ وقت به شما نمی گویند: “آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازی هایی دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟” بلکه میگویند: “چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر درآمد دارد؟” و فقط آن وقت است که خیال می کنند او را شناخته اند.
هر روز اطلاع تازه ای از سیّارۀ شازده کوچولو و از عزیمت و مسافرت او به دست می آوردم. اینها همه اندک اندک و به تصادف، در ضمن اندیشه ها و گفته های او، بر من آشکار می شد. چنین بود که روز سوم از ماجرای تلخ درخت های بائوباب باخبر شدم.
این بار هم گوسفند بانیِ این تصادف بود، زیرا شازده کوچولو که انگار دچار شک شدیدی شده بود ناگهان از من پرسید:
– راست است که گوسفندها درختچه ها را میخورند؟
– آره، راست است.
– چه خوب! خوشحال شدم! پس لابد بائوباب را هم می خورند؟
به شازده کوچولو گوشزد کردم که بائوباب درختچه نیست، بلکه درختی به بزرگی کلیسا است.
سپس خردمندانه گوشزد کرد که:
– بائوباب پیش از اینکه بزرگ بشود یک درخت کوچک است.
– درست است! ولی تو چرا میخواهی گوسفندهایت بائوباب های کوچک را بخورند؟
مثل اینکه مسئله بدیهی باشد جواب داد:
– خوب دیگر!
و من ناچار هوشم را سخت به کار انداختم تا توانستم خودم به تنهایی از این مسئله سر دربیاورم.
زیرا در سیّارۀ شازده کوچولو، مثل همۀ سیّاره های دیگر، هم گیاه خوب می رویید و هم گیاه بد. اگر شاخک تربچه یا گل سرخ باشد میتوان گذاشت که هر جور دلش میخواهد رشد بکند. ولی اگر شاخک گیاه بدی باشد همین که شناخته شد باید گیاه را هر چه زودتر از ریشه کند. و اما در سیّارۀ شازده کوچولو دانه های هولناکی پیدا می شد، که دانه های بائوباب بود. و درخت بائوباب جوری است که اگر دیر بجنبی دیگر نمی توانی شرّش را بِکنی. با ریشه هایش سیّاره را سوراخ می کند و سیّاره اگر خیلی کوچک باشد و بائوباب ها اگر خیلی زیاد باشند سیاره را میترکانند.
روز پنجم، باز هم به برکت گوسفند، آن راز شازده کوچولو بر من آشکار شد. مانند نتیجۀ مسئله ای که مدت ها آن را در دل اندیشیده باشد، ناگهان بی مقدمه از من پرسید:
– گوسفند که درختچه ها را بخورد، گل ها را هم می خورد؟
– گوسفند هر چه گیر بیاورد می خورد.
– حتی گل هایی را که خار دارند؟
– آره. حتی گل هایی را که خار دارند.
– پس خار به چه درد می خورد؟
من چه می دانستم. در آن وقت هم مشغول باز کردنِ یکی از پیچ های بسیار محکم موتور هواپیمایم بودم. و سخت نگران بودم، زیرا کم کم در می یافتم که خرابی هواپیما بسیار جدّی است، و آب آشامیدنی که رو به پایان بود از وضع وخیم تر خبر میداد.
– خار به چه درد می خورد؟
– شازده کوچولو هر بار که چیزی می پرسید تا جواب نمی شنید دست برنمی داشت. من از آن پیچ موتور سخت کلافه بودم و همین جور سرسری جواب دادم:
– – خار به هیچ دردی نمی خورد، فقط نشانۀ موذی گری گلها است!
ولی شازده کوچولو، پس از لحظه ای سکوت، با بغض خاصی پرخاش کنان گفت:
– حرفت را باور نمی کنم! گل ها ضعیف اند، ساده اند. هر طور که بتوانند به خودشان قوّت قلب می دهند. خیال می کنند که با خارهاشان میتوانند دیگران را بترسانند…
به راستی که سخت خشمگین شده بود. موهای طلایی خود را در برابر باد تکان میداد:
– من سیّاره ای سراغ دارم که یک آقای سرخ رو در آن هست. او هرگز گلی بو نکرده است. هرگز ستاره ای تماشا نکرده است. هرگز کسی را دوست نداشته است. هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است. و تمام روز مثل تو تکرار می کند: “من آدم جدی هستم!” و باد به غبغب می اندازد و به خودش می بالد. ولی او آدم نیست، قارچ است!
اکنون رنگ شازده کوچولو از خشم پریده بود
– میلیون ها سال است که گل ها خار می سازند. میلیون ها سال است که باز هم گوسفندها گل ها را می خورند. اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گل ها این قدر به خودشان زحمت می دهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمیخورد، آیا این جدّی نیست؟ آیا این جدّی تر و مهم تر از جمع زدن های یک آقای گندۀ سرخ رو نیست؟ و اگر من گل بی همتایی در جهان بشناسم که جز در سیّارۀ من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه می کند، لابد این هم مهم نیست!
بیش از این نتوانست بگوید. ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد.
دیگر نمی دانستم چه بگویم. حس می کردم که خام و ناتوانم. نمی دانستم چگونه به او برسم، کجا به او بپیوندم… چه رازآمیز است عالمِ اشک!
خیلی زود توانستم آن گل را بهتر بشناسم. در سیّارۀ شازده کوچولو همیشه گل های بسیار ساده ای بوده اند، فقط با یک ردیف گلبرگ، که نه جای چندانی می گرفته اند و نه مزاحم کسی می شده اند. ولی این گل یک روز، از دانه ای که معلوم نبود از کجا آمده است، جوانه زده بود و شازده کوچولو از نهالی که به هیچ نهال دیگر شباهت نداشت با دلسوزی مراقبت کرده بود.نهال زود از رشد بازمانده و دست به کار برآوردن گل شده بود شازده کوچولو که شاهد روییدن غنچۀ درشتی بود حس می کرد که چیز معجزه آسایی از آن بیرون خواهد آمد. ولی گل، در پناه آشیانۀ سبزش، در کار خودآرایی بود. می خواست با تمامیِ جلوۀ جمالش تجلّی کند. آری، او عشوه گری تمام عیار بود! آرایش مرموزش روزها و روزها ادامه داشت. تا سرانجام، یک روز صبح، درست هنگام سر زدنِ آفتاب، از پرده به درآمد.
شازده کوچولو دیگر نتوانست شگفتی و شیفتگی خود را پنهان بدارد و گفت:
– شما چه زیبایید!
گل به نرمی پاسخ داد:
– بله که هستم! من و خورشید با هم درآمده ایم…
شازده کوچولو پی برد که او خیلی هم فروتن نیست. اما چه شورانگیز بود!
یک بار دیگر باز هم با من درد دل کرد:
– من آن زمان نتوانسته بودم چیزی بفهمم. حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را. او مرا معطّر می کرد، وجودم را روشن می کرد. کار درستی نبود که فرار کردم. حق این بود که پشت نیرنگ های کوچکش پی به محبتش ببرم. گل ها پر از تناقض اند! ولی من بسیار جوان بودم و هنوز نمی دانستم که چه گونه باید او را دوست بدارم.
صبح روز حرکت، سیاره اش را خوب مرتب کرد. تنورۀ آتش فشان های روشن را به دقت پاکیزه کرد. دو آتش فشان شعله ور داشت که صبحانه اش را روی آنها به آسانی گرم می کرد. شازده کوچولو با دلی گرفته آخرین نهال های بائوباب را نیز از ریشه کند. گمان می کرد که دیگر هرگز به آنجا برنمی گردد. اما همۀ این کارهای یک نواختِ روزمره در آن روز صبح برایش لطف دیگری داشت. و هنگامی که آخرین بار گل را آب داد و خواست تا حباب شیشه ای را روی آن بگذارد، حس کرد که دارد به گریه می افتد. رو به گل کرد و گفت:
– خداحافظ.
ولی گل جواب نداد. شاهزاده دوباره گفت:
– خداحافظ.
گل سرفه کرد. ولی این سرفه از زکام نبود. سرانجام به زبان آمد و گفت:
– من احمق بودم. از تو عذر می خواهم. امیدوارم که خوشبخت بشوی.
شازده کوچولو از اینکه ملامتی از گل نشنید تعجب کرد. حیرت زده و حباب به دست ایستاده بود و از این مهربانی آرام سر درنمی آورد.
گل گفت:
– آره، من دوستت دارم. تو هیچ وقت این را نفهمیدی، تقصیر خودم بود. حالا دیگر اهمیت ندارد. ولی تو هم مثل من احمق بودی. این حباب را بگذار کنار، دیگر آن را نمی خواهم.
– ولی باد…
– من آن قدرها هم زکام نیستم… هوای خنک شب سر حالم می آورد. آخر من گلم.
– ولی حیوان ها…
– من باید جورِ دو سه تا کِرم حشره را بکشم تا بتوانم با پروانه ها آشنا بشوم که گویا خیلی خوشگل اند. وگرنه دیگر که به دیدنم می آید؟ تو که رفته ای به دوردورها. از حیوان ها هم نمی ترسم. من برای خودم چنگال دارم.
و با ساده دلی چهار تا خارش را نشان داد. سپس گفت:
– این قدر طولش نده، حوصله م را سر می بری. تو تصمیم گرفته ای که بروی. خوب، برو!
زیرا نمی خواست شازده کوچولو اشک هایش را ببیند، از بس که مغرور بود!
شازده کوچولو به منطقۀ خرده سیّاره های 325 و 326 و 327 و 328 و 329 و 330 رسید.
خرده سیّارۀ اول جایگاه شاه بود.
همین که چشم شاه به شازده کوچولو افتاد به صدای بلند گفت:
– خوب، این هم رعیتی از رعایای من!
و شازده کوچولو با خود گفت:
– از کجا مرا می شناسد؟ او که تا حالا مرا ندیده است!
شازده کوچولو با نگاه دنبال جایی میگشت تا بنشیند، ولی شنلِ قاقمِ مجلّلِ شاه همه جای سیّاره را گرفته بود. ناچار همان جا ایستاد. به شاه گفت:
– قربان، جسارتم را عفو بفرمایید، میخواهم از شما سؤالی بکنم…
شاه با عجله جواب داد:
– به تو دستور می دهم که سؤال بکنی.
– قربان، شما به چه سلطنت می کنید؟
شاه خیلی ساده جواب داد:
– به همه چیز.
– به همه چیز؟
شاه با حرکتی آرام به سیّارۀ خود و سیّاره های دیگر و ستاره ها اشاره کرد.
شازده کوچولو پرسید:
– به همۀ این ها؟
– به همۀ این ها.
– و ستاره ها هم از شما فرمان می برند؟
– البته! همه بی درنگ فرمان می برند. من بی انضباطی را اجازه نمی دهم.
شازده کوچولو خمیازه کشید. در حسرت دیدار غروب آفتابش بود. از این گذشته، کمی هم کسل شده بود. به شاه گفت:
– من اینجا دیگر کاری ندارم. می خواهم بروم!
شاه که از داشتن رعیت به خود می بالید در جواب گفت:
– نرو، نرو. من وزیرت می کنم!
– وزیر چه؟
– وزیرِ… وزیرِ دادگستری!
– ولی اینجا که کسی نیست تا محاکمه بشود.
– از کجا معلوم؟ من هنوز قلمرو پادشاهی ام را نگشته ام. خیلی پیر شده ام، جا برای کالسکه ندارم، و از پیاده روی خسته می شوم.
شازده کوچولو که خم شده بود تا بار دیگر نگاهی به آن نیمۀ سیّاره بیندازد رفت:
– ولی من نگاه کرده ام. آن جا هم کسی نیست…
– پس تو می توانی خودت را محاکمه بکنی. این مشکل ترین کار است. محاکمه کردن، خود بسیار مشکل تر از محاکمه کردنِ دیگری است. اگر بتوانی دربارۀ خودت درست حکم کنی معلوم می شود که حکیم واقعی هستی.
شازده کوچولو گفت:
– من هر جا که باشم می توانم دربارۀ خودم حکم کنم. لازم نیست که حتماً این جا باشم.
سپس آهی کشید و به راه افتاد.
سیّارۀ دوم جایگاه مرد خودپسند بود.
خودپسند همین که شازده کوچولو را از دور دید با صدای بلند گفت:
– به به! ارادتمندی به دیدنم آمده است!
شازده کوچولو گفت:
– سلام. شما کلاه عجیبی دارید.
– برای این است که سلام بدهم. یعنی وقتی که برایم دست می زنند و هلهله می کنند آن را بردارم و سلام بدهم. بدبختانه هیچ وقت گذار کسی به این طرف نمی افتد.
شازده کوچولو که چیزی نفهمیده بود گفت:
– عجب! چطور؟
– دست هایت را به هم بزن.
شازده کوچولو دستهایش را به هم زد. خودپسند کلاهش را از سر برداشت و با فروتنی سلام داد.
از شازده کوچولو پرسید:
– آیا تو واقعا مرا خیلی تحسین می کنی؟
– تحسین کردن یعنی چه؟
– یعنی تو تصدیق می کنی که من زیباترین و خوش پوش ترین و پولدارترین و باهوش ترین مرد این سیّاره ام.
– ولی غیر ز تو که کسی در این سیاره نیست!
– تو این محبت را در حق من بکن. با وجود این مرا تحسین کن.
باشد، تحسینت می کنم، ولی این چه فایده ای برایت دارد؟
و شازده کوچولو از آن جا رفت.
سیّارۀ بعد جایگاه می خواره بود.
می خواره را دید که ساکت در برابر مجموعه ای از بطری های خالی و مجموعه ای از بطری های پر نشسته بود و به او گفت:
– چه می کنی؟
– می خورم؟
– چرا می خوری؟
– تا فراموش کنم.
– چی را فراموش کنی؟
– فراموش کنم که شرمنده ام.
– شرمنده از چی؟
– شرمنده از اینکه می می خورم!
می خواره این را گفت و یکسره به حال سکوت فرو رفت.
شازده کوچولو حیران از آنجا رفت.
سیّارۀ چهارم جایگاه تاجر بود.
این مرد به قدری مشغول بود که با ورود شازده کوچولو حتی سر بلند نکرد. شازده کوچولو به او گفت:
– سلام. سیگارتان خاموش شده است.
– سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده. دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. نمی رسم روشنش کنم….
با این همه، باز از او سؤال هایی کرد:
– چطور می توانیم ستاره دار بشویم؟
– ستاره ها مال کیست؟
– نمی دانم. مال هیچکس.
– پس مال من است، چون من اول از همه فکرش را کردم.
– همین کافی است؟
– البته. اگر یک جزیره پیدا کنی که مال کسی نباشد مال تو می شود. اگر یک فکر تازه به نظرت برسد، می روی آن را به ثبت می رسانی، مال تو می شود. ستاره ها هم مال من است.
شازده کوچولو دربارۀ چیزهای جدّی عقایدی بسیار متفاوت با عقاید آدم بزرگ ها داشت. باز گفت:
– من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا آتش فشان هم دارم که هفته به هفته پاکشان می کنم، چون آتش فشان خاموش را هم پاک می کنم. آخر از کجا معلوم که همیشه اینجور بماند. برای آتش فشان هایم و برای گلم مفید است که من صاحبشان باشم. ولی تو برای ستاره ها فایده ای نداری…
تاجر دهان باز کرد ولی جوابی نداشت که بدهد، و شازده کوچولو از آن جا رفت.
سیّارۀ پنجم بسیار عجیب بود.
از همۀ سیّاره های دیگر کوچکتر بود. فقط به اندازۀ یک فانوس و یک فانوس افروز جا داشت. شازده کوچولو هر چه فکر کرد نتوانست سر دربیاورد که در گوشه ای از آسمان، در سیّاره ای که نه خانه ای در آن بود و نه جمعیتی داشت، فانوس و فانوس افروز به چه درد می خورد. با وجود این در دل گفت:
– شاید رفتار این مرد نامعقول باشد. ولی نامعقول تر از رفتار شاه و خودپسند و تاجر و می خواره نیست. کار او دست کم معنایی دارد. وقتی که فانوسش را روشن می کند مثل این است که یک ستارۀ دیگر یا یک گل به وجود می آورد. وقتی که فانوسش را خاموش می کند انگار گل را یا ستاره را می خواباند. این کار بسیار زیبایی است. و حقیقتاً مفید است چون زیباست.
شازده کوچولو مؤدبانه به فانوس افروز سلام کرد:
– سلام. چرا فانوست را خاموش کردی؟
– این دستور است. سلام، صبح به خیر.
– دستور چیست؟
– این است که فانوسم را خاموش کنم. شب به خیر.
– نمی فهمم.
– فهمیدن ندارد. دستور دستور است دیگر. صبح به خیر. پیشترها این کار معقول بود. صبح خاموش می کردم و شب روشن. اما سرعت گردش سیّاره سال به سال بیشتر و بیشتر شده است، ولی دستور همان است که بود!
– خوب، حالا؟
– حالا که سیّاره در هر دقیقه یک بار به دور خودش می گردد من دیگر یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار روشن می کنم و یک بار خاموش!
شازده کوچولو در حالی که سفرش را به جاهای دورتر ادامه می داد، در دل گفت: “این مرد را چه بسا دیگران تحقیر کنند، با این همه او، در این میان تنها کسی است که به نظر من مضحک نیست. شاید از این رو که به چیز دیگری جز وجود خودش می پردازد.”
سیّارۀ ششم سیّاره ای ده برابر بزرگ تر بود. جایگاه آقای پیری بود که کتاب های کلان می نوشت.
چون چشمش به شازده کوچولو افتاد بلند گفت:
– به به! یک کاشف آمد! از کجا می آیی؟
– این کتاب کت و کلفت چیست؟ شما این جا چه می کنید؟
– من جغرافی دانم.
– خیلی جالب است. این را می گویند کار حسابی! سیّارۀ شما خیلی زیبا است. آیا اقیانوس هم دارد؟
– من از کجا بدانم؟
– عجب! کوه چطور؟
– این را هم از کجا بدانم؟
– ولی آخر شما جغرافی دانید!
– درست است که جغرافی دانم، ولی کاشف که نیستم. کار جغرافی دان این نیست که برود از شهرها و رودها و کوه ها و دریاها و اقیانوس ها سیاهه بردارد. مقام جغرافی دان بالاتر از آن است که اینور و آنور پرسه بزند. جغرافی دان از اتاق کارش بیرون نمی رود، بلکه کاشف ها را می پذیرد و از آنان پرس و جو می کند و از خاطراتشان یادداشت برمی دارد.
– به نظر شما بهتر است که من کجا را بروم ببینم؟
– برو به دیدن سیّارۀ زمین. این سیّاره شهرت خوبی دارد…
و شازده کوچولو همچنان که به یاد گلش بود از آن جا رفت.
پس سیّارۀ هفتم زمین شد.
زمین از این سیّاره های معمولی نیست! سیّاره ای است با صد و یازده شاه (البته با احتساب شاهان سیاه پوست) و هفت هزار جغرافی دان و نهصد هزار تاجر و هفت میلیون و نیم می خواره و سیصد و یازده میلیون خودپسند، یعنی تقریبا دو میلیارد آدم بزرگ. جای آدم ها بر روی زمین بسیار کوچک و محدود است. اگر دو میلیارد نفر جمعیت زمین در کنار هم و مانند اجتماعات خیابانی، کمی فشرده به هم بایستند به آسانی می توانند در یک میدان عمومی به وسعت بیست میل در بیست میل جا بگیرند. پس همۀ افراد بشر را می شود در یک جزیرۀ کوچک اقیانوس آرام جا داد. البته آدم بزرگ ها حرفتان را باور نخواهند کرد، پس شما به آنان توصیه کنید که بنشینند و حساب کنند. آنان اعداد و ارقام را دوست دارند و از این کار خوششان می آید.
باری شازده کوچولو وقتی که به زمین رسید چون کسی را ندید سخت تعجب کرد. در این وقت یک حلقۀ مهتابی رنگ در میان ماسه ها تکان خورد. شازده کوچولو محض احتیاط گفت:
– سلام.
مار گفت:
– سلام.
– من روی چه سیّاره ای پایین آمده ام؟
– روی زمین، در آفریقا.
– عجب! پس روی زمین کسی نیست؟
– اینجا بیابان است. در بیابان کسی نیست. زمین بزرگ است. تو این جا آمده ای چه کار؟
– میانه ام با یک گل شکرآب شده.
– آهاه!
– آدم ها کجایند؟ در بیابان، آدم کمی احساس تنهایی می کند…
– پیش آدم ها هم احساس تنهایی می کند.
شازده کوچولو جواب نداد. مار گفت:
– دلم به حال تو می سوزد، اگر روزی دلت هوای سیّاره ات را کرد من می توانم کمکت کنم. من می توانم…
– آهاه! فهمیدم چه می خواهی بگویی، ولی تو چرا همه اش با معما حرف می زنی؟
– همۀ معماها را من حل می کنم!
و هر دو خاموش شدند.
شازده کوچولو بیابان را پیمود و فقط به یک گل برخورد. یک گل با سه گلبرگ. شازده کوچولو گفت:
– سلام.
– سلام.
– آدم ها کجایند؟
– آدم ها؟ هیچ معلوم نیست که کجا بشود پیداشان کرد. باد آنان را با خودش به این طرف و آن طرف می برد. ریشه ندارند، به دردسر می افتند.
شازده کوچولو گفت:
– خداحافظ.
گل گفت:
– خداحافظ.
در این وقت روباه پیدا شد. روباه گفت:
– سلام.
– سلام. تو کی هستی؟ خیلی خوشگلی…
– من روباهم.
– بیا با من بازی کن. من خیلی غمگینم.
– نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
– ببخش! اهلی کردن یعنی چه؟
– این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی پیوند بستن…
– پیوند بستن؟
– البته. مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صد هزار پسربچۀ دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانۀ جهان خواهی شد و من برای تو.
– کم کم دارم می فهمم. یک گل هست…. که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه آهی کشید و گفت:
– زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. همۀ مرغ ها شبیه هم اند و همۀ آدم ها هم شبیه هم اند. این زندگی کمی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همۀ پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگران مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمۀ موسیقی از لانه بیرونم می آورد. نگاه کن! آن گندم زارها را می بینی؟ گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است تو را به یادم می آورد.
– دلم می خواهد اهلی ات کنم، ولی خیلی وقت ندارم. بسیار چیزها هست که باید بشناسم.
– فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدم ها دیگر وقتِ شناختنِ هیچ چیز را ندارند. همۀ چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست میخواهی بیا و مرا اهلی کن!
پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد. و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت:
– آه!… من گریه خواهم کرد.
– تقصیر خودت است. من بدِ تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلی ات کنم… ولی تو گریه خواهی کرد!
– درست است.
– پس حاصلی برای تو ندارد.
– چرا دارد. رنگ گندم زارها…
رازی را به تو هدیه می دهم راز من این است: فقط باچشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است. آدم¬پ ها این را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی.
تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلی اش کرده ای. تو مسئول گلت هستی…
سپس خداحافظی کردند.
از خرابی هواپیمایم در صحرا یک هفته می گذشت و من در حال آشامیدن آخرین قطرۀ ذخیرۀ آبم بودم. به شازده کوچولو گفتم:
– خوب است به طرف چشمه ای برویم.
– من هم تشنه ام… برویم یک چاه پیدا کنیم.
از سر خستگی حرکتی کردم. جستجوی چاهی به تصادف در فراخنای صحرا خیال باطل است. با این همه، هر دو به راه افتادیم. و همچنان که پیش می رفتم، هنگام طلوع آفتاب، چاه را یافتم. چاهی که به آن رسیده بودیم مثل چاه های صحرای افریقا نبود. چاه های صحرا گودال های ساده ای است که در ماسه کنده اند. این چاه به چاه روستاها شباهت داشت. اما در آن جا روستایی نبود، و من پنداشتم که خواب می بینم. شازده کوچولو گفت:
– من تشنۀ این آبم. بده بخورم…
من آب نوشیده بودم. آسوده نفس می کشیدم. ماسه هنگام طلوع آفتاب به رنگ عسل است. این رنگ عسل نیز به من لذّت می بخشید. پس چرا دلم گرفته بود؟
به او گفتم:
– تو نقشه هایی داری که من از آنها بی خبرم…
– آخر می دانی، از فرود من به روی زمین … فردا یک سال از آن می گذرد. من نزدیک همین جا به زمین آمدم.
– پس اتفاقی نبود که صبح روز آشنایی مان، یک هفته پیش تو دور از هر منطقۀ مسکونی گردش می کردی. می خواستی به نقطۀ فرودت برگردی؟ لابد برای روز سالگرد؟
شازده کوچولو سرخ شد. او هرگز به سؤال ها جواب نمی داد، ولی اگر کسی سرخ شود خود به معنی جواب مثبت است. مگر نه؟ به او گفتم:
– من نگرانم…
– تو حالا باید به کارت برسی. باید بروی سراغ هواپیمات. من همین جا منتظرت می مانم. فردا عصر برگرد…
ولی خاطرم آسوده نبود. به یاد روباه افتادم. اگر کسی تن به اهلی شدن بدهد بسا که باید کمی هم گریه کند…
نزدیک چاه، یک دیوار کهنۀ سنگی نیمه ویران بود. فردا عصر که از کارم فارغ شدم و به آن جا برگشتم از دور شازده کوچولو را دیدم که بر سر آن دیوار نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود. و صدایش را شنیدم که می گفت:
– مگر یادت نمی آید؟ قرارمان دقیقاً این جا نبود!
لابد صدای دیگری به او جواب داد، چون شازده کوچولو باز گفت:
– چرا! چرا! روزش درست است، ولی جاش این جا نیست…
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. باز هم نه کسی را میدیدم و نه صدایش را میشنیدم. با این همه، شازده کوچولو دوباره گفت:
– البته. خودت روی ماسه ها ردّ پای مرا خواهی دید که به کجا می¬رسد. همان جا منتظرم باش، شب که شد می آیم.
به بیست متری دیوار رسیده بودم و باز چیزی نمی دیدم. شازده کوچولو پس از لحظه ای سکوت، دوباره گفت:
– زهرت کاری هست؟ مطمئنی که خیلی زجرم نمی دهی؟
من با دلی پردرد بر جا ایستادم، ولی باز چیزی نمی فهمیدم. شازده کوچولو گفت:
– حالا دیگر برو… می خواهم بیایم پایین!
آن وقت من هم به پای دیوار نگاه کردم و از جا جستم! آن جا، سر برکشیده به سوی شازده کوچولو، یکی از آن مارهای زرد بود که در ظرف سی ثانیه هر آدمی را به دیار عدم می فرستند. من درست به موقع به پای دیوار رسیدم و شازده کوچولو را، رنگ پریده چون برف، در حال فرود به میان بازوانم گرفتم. صدای تپش قلبش را، مانند تپش قلب پرندۀ تیرخورده ای که دم مرگ باشد، حس می کردم. به من گفت:
– خوشحالم که نقص هواپیمایت را رفع کردی. حالا دیگر می توانی به وطنت برگردی.
– تو از کجا می دانی؟
– من هم امشب به وطنم برمی گردم. راه من خیلی دورتر است… خیلی دشوارتر است…
و باز خندید. سپس لحنش جدی شد و گفت:
– امشب… تو نمی خواهد بیایی.
– من تنهایت نمی گذارم.
– امشب حالت کسی را خواهم داشت که درد می کشد. یک خرده هم حالت کسی را که دارد جان می دهد. خوب، همین طور است دیگر. نمی خواهد بیایی این را ببینی، چه لزومی دارد…
آن شب رفتنِ او را ندیدم. بی صدا گریخته بود. وقتی که خودم را به او رساندم، با حالتی مصمّم و با گام های تند پیش می رفت. مرا که دید فقط گفت:
– اِه! تو هم این جایی…
و دستم را در دست گرفت. ولی باز نگران شد:
– خوب نکردی که آمدی. می دانم که ناراحت می شوی. من ظاهراً خواهم مرد، ولی باطناً این طور نیست… می فهمی؟ آن جا خیلی دور است. نمی توانم این تن را با خودم آن جا ببرم، خیلی سنگین است.
من هیچ نگفتم. و او نیز ساکت شد. چون گریه می کرد.
– همین جا است. بگذار قدمی تنها بروم.
و نشست، چون می ترسید. باز گفت:
– می دانی… گل من… آخر من مسئولش هستم! و او خیلی ضعیف است. خیلی هم ساده دل است.
من نشستم، چون دیگر نمی توانستم خودم را سرِ پا نگه دارم. گفت:
– هان … دیگر تمام شد…
باز اندکی مردّد ماند. سپس برخاست. قدمی برداشت. من نمی توانستم تکان بخورم. جز نور زردی که کنار قوزک پایش برق زد چیز دیگری نبود. او لحظه ای بی حرکت ماند. فریادی نزد. مانند درختی که فروافتد آرام بر زمین افتاد. حتی صدایی برنخاست، چون روی ماسه ها افتاد.
خوب
عالی بود
عالی
بسیار عالی بود.
متشکرم از خلاصه زیبا این کتاب.
قشنگ بود .دوست داشتم.
ممنون از همراهی و دلگرمی شما ♥
بسیارعالی بود